عنوان وب‌سایت من

چند کلمه در شرح محتوای وب‌سایت...

به یا شهدای حضرت زهرایی...

من كه تو را خوب میشناسم، تو شاید برای آنها كه من‏باب ثواب به زیارت اهل قبور میآیند گمنام باشی، همگی از كنارت بگذرند و بیتوجه، چرا كه نامت را در خاك ننوشتهاند، چرا كه سنگ قبرت از مرمر سفید نیست، قاب عكس نداری هیچ فانونسی بر مزارت نورافشانی نمیكند، حتی سنگ قبرت تنهاست كه با آبی شستشو نگردید!

ولی من تو را خوب میشناسم، خیلیخیلی خوب تو برای من گمنام نیستی، نامت بسیجی است، شهرتت دریادل و پدرت حسینی‏. من تو را بارها و بارها در هفت تپه دیده بودم، آنگاه كه در صبحگاه‏ها با گروهانتان می‏دویدی، تیربار بر دوشت سنگینی میكرد اما لبخندت از چهره بیرون نمیرفت. آن گاه كه برای نماز وارد حسینیة گردان میشدی آرام و آهسته گوشه‏ای میرفتی، قرآن كوچكت را از جیب پیراهنت درمیآوردی و شروع به قرائت میكردی، خدا كه با تو حرف میزد برمی‏خاستی و به نماز میایستادی تا تو نیز با او راز بگویی.

 از دور حركات لبت را میدیدم و اشك‏های متصل چشمت را كه بیامانت كرده‏بود، برای اینكه كسی متوجه حالت نگردد پی‏درپی با گوشة چفیهات گونههایت را خشك میكردی. آنگاه كه نیمه شب‏ها پهلو از بستر میكندی، فانوس آویخته از میلة چادر را برمیداشتی و بیرون میزدی، پوتینهایت را كه همیشه در جای مخصوص قرارشان میدادی، بی سر و صدا میپوشیدی من دیگر تو را نمیدیدم و فقط وقتی برای نماز صبح به حسینیه میآمدم چشمانت را خون گرفته بود، اما وقتی سلامت میدادم به رویم میخندیدی بگونهای كه انگار نه انگار كه مدتهاست با حبیبت خلوت كرده و در دامنش میگریستی.

 آنگاه كه با رفقایت به مرخصی شهری میرفتی و وسایل حمامت را در چفیه سفیدت پیچیده بودی در كنار جاده خاكی منتظر تویوتا، ... آنگاه كه كمربندی از اتوبوس دور تا دور اردوگاه بعلامت فرا رسیدن كار، دلها را به شوق آورده بود، در میان بچهها نبودی، در دل شیاری تنها در خودت سی كردی تو بودی و صفحهای كاغذ و یك خودكار، تو و صفحهای كاغذ و یك خودكار و ... خدا، او میگفت و تو مینوشتی، وصیتنامه آری وآنگاه كه در نیمه شب شلمچه یا سحرگاه فاو یا صلوه ظهرمهران خمپارهای در كنارت نشست تمام وجودت آتش شده بود درست مثل پروانهای شعلهور از عشق شمع ساكت و آرام بر زمین افتادی و شدی شهیدگمنام. پس تو گمنام نیستی.

 تو گمنام ندیدهای بیا تا نشانت دهم، موجوداتی در این دنیا هستند كه همه نامشان در نانشان پیچیده كه اگر نانشان را ببری دیگر كسی آنها را نمیشناسد... مردانگی و شرف دیانت و ایثار، غیرت حسینی و زینب، امام و شهادت در دایرة محدود ایده آل هاشان محلی از اعراب ندارد، تمام عشقشان این است كه ... اگر چه بقیمت شرف خود، ... و همین، زندگی برای آنها همین است بخدا قسم همین است به همین پوچی.

آری تو گمنام نیستی. همه كودكان مظلوم فلسطینی تو را میشناسند، همه گرسنگان محروم آفریقا تو را میشناسند، همه مسلمانانِ در بند مصر تو را میشناسند، همه گلوهای بریده خیابانهای كشمیر تو را میشناسند، همه نالههای پیچیده درسیاهچالهای بغداد و موصل تورا میشناسند، همه دریاها واقیانوسهای زلال تورا میشناسند، همه گلهای بهاری شبنم گرفته از سحر تورا میشناسند همه بغضهای تركیده ازداغ، همة فریادهای درهم پیچیده در حلقومها و مادرت نیز، تاكنون ندیدهای هر شب جمعه كه به گلزار شهدا میآید یك راست قصد كوی شهیدان گمنام مینماید، بر سر هر قبری كه نام و نشانی ندارد مینشیند و فاتحهای میخواند اما اگر دقت كرده باشی به اینجا كه میرسد بیاختیار اشك از چشمانش جاری می شود، آری او اینجا احساس دیگری دارد.

بوی خون شیربچه اش را اینجا به خوبی استشمام می كند، اما خوش به حالت مه از میان این همه نام، نام گمنامی را انتخاب كردی .ولی بدان ای دریادل كه اگر گمنامی این است باید بدانی كه از این گمنام‏تر هم دراین عالم بوده، میپرسی چه كسی؟ از خودش بپرس او اكنون در بهشت با شماست به او بگو كه وقتی خواهرش بر جنازهاش حاضر شد چه گفت؟ أأنت أخی؟ أأنت بن والدی! یا حسین

 






گزارش تخلف
بعدی